سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بارقه قلم

همگام با هر روز
نظر

« در پناه تو»

 

          شب‌ها، وقتی خورشید، چشمانش را روی هم می‌گذارد و بی‌خیال زمین و آسمان می‌شود و در پشت کوه می‌خزد تا خستگی روزانه اش را به خوابی خوش، پیوند زند ...! و دست روشن و آهنگ قلقلک روز را به پایان می‌رساند و سفره گرمش را لول می‌کند و زیر بغل می‌زند تا آن طرف کوه، زیر سر خود پهن کند!

           وقتی که رنگ آشکاری و پیدایی، در وسعت تاریکی‌ها، محو می‌گردد و کور می‌شود و ستازه‌ها خود را تازه درمی‌یابند و نگاه‌ها را چنگ می‌زنند...!

 

          حیوان‌ها به لانه‌ها و آشیانه‌هایشان پناه می‌برند و سرمی‌گذارند و پرنده‌ها، پر می‌گسترند و جوجه‌ها را به زیر بال، لالایی می‌خوانند...! وقتی که شیر دندان‌هایش را مسواک می‌زند و یال و تاجش را زمین می‌گذارد و ببر، تیزی و تندی را با چشم برهم بستنی، از یاد می‌برد..!

 

          و کوه‌ها با شکوه‌تر از روز و ترسناک‌تر از صبح، پدیدار می‌گردند و گردن می‌کشند و رودها، عکس ماه را ظاهر می‌کنند و زیراکس می‌گیرند....!

          و درخت‌ها، گاز و دودهای روز را به آسمان پس می‌دهند و سایه‌ها را ابهت می‌بخشند و مسافران را در وحشت می‌غلطانند...!

          و مردم به خانه‌ها یا به قفس‌هایشان بازمی‌گردند و بالشت به زیر سر می‌کشند .....!

 

             من می‌مانم و یک دنیا تاریکی! یک دنیا چه کنم‌ها؟ یک دنیا چه کردم‌ها؟ یک دنیا چه بودن‌ها و چه شدن‌ها؟!

              من می‌مانم و انبوه آوار روز! انبوه تمامی پیداها و پنهان‌هایی که حالا، جسم و جانم را به سوال و جواب وامی‌دارد! من می‌مانم و یک دنیا سکوت و دیدار: دیدن تمامی زبری و سختی که روشنایی به دویدن‌ها کمرنگش کرده‌بود و حالا زیر نور ماه و زیر آسمان تاریک، شعله می‌کشد و می‌سوزانند؛

                می‌سوزانند دلت را که بی‌خبر از خبرها، چقدر هیاهو کردی و گوش ندادی! چقدر ساکت بودی و نشنیدی! چقدر بیهوده شنیدی!

               می‌سوزانند تمامی رشته‌های خنده‌هایی که به پشتش، هیچ کس را کول نکرده‌ که بماند که از پا انداخته و زمین زده!

               قلم می‌کند تمامی قدم‌هایی را که تند و آرام، با صدا و بی‌صدا، بی‌خدا و بی‌حیا، برداشته و خاک بر‌آن ریخته!

               شب که می‌شود رسوای عالم می‌شوی!

              تاریک می‌شود ... اما .... تو پیدا می‌شوی! آشکار می‌گردی با همه‌ی چادرها و روبندهایی که به جسم و جان می‌زنی!

               شب، تاریکی، سکوت و تنهایی، تو را تعبیر می‌نماید، اگر آرام زیر سقف رو به آسمان دراز بکشی و به هیچ‌ کجا خیره نگردی و در خود بلولی و مشق‌های روز را باز بینی!

            آسمان شب تو را نیز همچون ستاره‌هایش، بر خودت، روشن می‌سازد و نمودار!

 

               نترسیم!

              این یک هیولا نیست که در اتاق خفته! یک دزد شب‌رو نیست که آرام آمده و نقاب زده! این یک جانی نیست که چاقو به دست بر سینه، نشسته و به نرمی‌ها، کندی را تیز کرده!

            این ماییم!

             من و تو

                که دنیا را زیر گام‌هایمان، لگد کرده، خاک بلند کردیم!

                حتما اشتباه می‌کنم!

                تو نیستی!

              اینجا فقط منم و شب اول قبرم که چرا با این همه توان، ناتوانایی‌ها را پرچم کردم و ضعف‌ها را به سینی ریختم!

             چرا جای غصه‌ها و غم‌ها، شادی را طراحی نکردم و لبخند را نقش نزدم؟!

            چرا سینه را جلو نیاوردم تا سرم نشانه نرود؟!

           چرا نگاهم را بذل تمامی جوانه‌هایی که خاک را پا می‌کنند، نکردم تا بایستند!

             چرا دست‌هایی که به سویم دراز گردیدند، احساس نکردم و دست نگرفتم!

                 چرا ... خدا را ندیدم؟! چرا خودم را ندیدم و چرا به خودم پشت کردم؟!

                 من که تمام روز دویده‌بودم و ثانیه‌ای ننشستم! چرا تنها خستگی و کوبیدگی‌اش برایم مانده و بی‌خوابی دویدن‌های بی‌انتها، بی‌ثمر!

 

             خدایا،

           فقط تو مرهم تمام سوختگی‌های منی! داروی تمامی دردها و نیازهایم!

             مرا کمک کن تا سرم را آسوده بر زمین گذارم و خرسند از خود به خواب روم! به خیال روم و به رؤیاهایم، آویزان گردم!

            خدایا،

             هر چه دارم از توست! هر چه دارم!

            و هر چه دارم جز مهر و محبت و لطف و رحمت نیست!

             همه شادی‌هایم، هدیه توست! همه خوشی‌ها و خنده‌هایم ، لطف توست، مهربانی بی‌کرانی که مرا در آن، بسیار جا دادی!

             خدایا،

            مگذار شبم را به اندوه چراهای روز، تاریک به سربرم! من از تاریکی و هجوم اندیشه‌های ملال، می‌ترسم!

             مرا .... که نه.... ما را به تاریکی‌ها، وصله مکن که بد وصله‌ی ناهماهنگی خواهدبود! مرا زیر چرخ خودت به پیراهن آسمانت بدوز! دکمه‌هایم ببند و بر سینه‌ام، جیبی بزرگ بدوز تا از مهربانی تو پرش کنم و بر سر دیگران، پاش دهم! به دست دیگران، پر کنم!

             خدایا،

           دهانم را از بی تو گفتن، بدوز! هر سخنم را بگذار از تو باشد و برای تو!

            چشمانم را جز به دیدن زیبایی‌های خودت، چشم‌بند، ببند تا تنها به روشنی تو و مهربانی تو، باز شود!

            خدایا،

        این، .... طناب!

              دستانم را ببند اگر جز برای تو به رقص درآمدند! جز برای تو به آسمان برخاستند!

            خدایا،

         این، ..... قفل و زنجیر!

      پاهایم را ببند اگر جز در راه تو و در مسیر تو، گام برداشت!

            من نای ایستادن در برابر تاریکی‌ها را ندارم! خدایا، پشتم بایست که من هیچ پشتیبانی، جز تو ندارم! به هر که تکیه کردم، جا خالی داد! به هر که تکیه کردم، خم شد! به هر که تکیه کردم، خسته گردید! به هر که تکیه کردم، گریه کرد!

            خدایا،

            با همه هستم ولی بی‌تو همه بر من فردند! مرا در جمع، تنها مگذار که همه را با تو جمعمم و بی تو تفریقی به صفر مانده! بی‌باقی مانده!

            خدایا،

            بستر نگاهت را از من نگیر که من بی‌بستر تو، تمام شب بیدارخواب، خواهم ماند!

            مرا در میان این همه تاریکی و سیاهی و ستاره‌های دروغین، تنها مگذار که من زود گول چراغ‌های روشن‌نما را می‌خورم!

            خود از تو کمک می‌خواهم، مرا در این دنیای رها، رها مکن که من اسیر نگاه توام، من، به بارش تو، تشنه و به آسمان تو ، منتظرم!

آمین